میم‌فا

یادداشت‌های پراکندهٔ یک هنردوست

یادداشت‌های پراکندهٔ یک هنردوست

آخرین نظرات

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آن‌چه گذشت» ثبت شده است

سال ۹۶ بود که بعد از یک مدت نسبتا طولانی دوری از تحصیل به سرم زد که در یکی از رشته‌های مورد علاقه ادامه تحصیل بدم. سراغ نزدیک‌ترین دانشگاهی که اون رشته رو داشت رو گرفتم و به یه مرکز علمی و کاربردی رسیدم. با کمی دوندگی مدارک مورد نیاز برای ثبت‌نام رو جور کردم و در رشتهٔ «کارگردانی» نام‌نویسی کردم. قرار شد که دانشگاه زمان شروع کلاس‌ها رو اطلاع رسانی کنه، اما هر چقدر منتظر موندم خبری نشد. بعد از مراجعه حضوری کاشف به عمل آمد که به علت انصراف از تحصیل ۲ نفر رشته از حد نصاب افتاده و برگزاری اون دوره با تعداد کمتر برای دانشگاه صرفه نداشته. خلاصه که هر چقدر زور زدم و دوندگی کردم که مسئولین رو راضی کنم که قبول کنن با تعداد کمتر دوره رو برگزار کنن، به نتیجه‌ای نرسیدم. دست آخر دانشگاه که تلاش من رو دید (در یک اقدام غیر حرفه‌ای) اطلاعات همه دانشجوها رو در اختیارم گذاشت که برم اون انصرافی‌ها رو راضی کنم یا چند نفر دیگه جور کنم که حد نصاب اوکی بشه اما نشد. خلاصه که چند نفر باقی‌مونده هم از برگزاری کلاس‌ها ناامید شدن و رفتن به رشته‌های دیگه و حتی از من هم درخواست شد که رشتهٔ دیگه‌ای رو انتخاب کنم که زیر بار نرفتم و بالکل قضیه منتفی شد.

چند ماه بعد موعد ثبت نام کنکور رسید و خیلی اتفاقی بدون این که قبلا قصد کرده باشم در آخرین روزهای باقی‌مونده برای ثبت نام، دل به دریا زدم و در کنکور هنر ثبت نام کردم. خلاصه که موعد کنکور رسید و آزمون برگزار شد. آزمون رو دادم و نسبتا راضی بودم اما دقیق نمی‌دونستم نتیجه چی می‌خواد بشه.

موقع دیدن نتایج اما راضی‌تر از همیشه بودم. طبق انتخاب رشته‌ای که کردم برای آزمون عملی رشته بازیگری-کارگردانی دانشگاه تهران دعوت شدم که شرح ماجراش نیازمند یک پست دیگه است. همزمان دانشگاه صداوسیمای تهران هم نامه فرستاد برای مصاحبه. آزمون دانشگاه تهران رو شرکت کردم اما به مصاحبه دانشگاه صداوسیما نرفتم. برای من که علاقه‌مند به سینما بودم، تلویزیون علی‌رغم برتری مالی ولی اولویت پایین‌تری به حساب میومد. نهایتا که مهرماه نتایج اعلام شد؛ مقصدم شد رشتهٔ سینمای دانشگاه سوره. اوایل همه چیز خوب به نظر میومد. اساتید عالی، کلاس‌های با کیفیت و دانشجوهای مشتاق. دو سال به همین منوال گذشت تا این که سر و کلهٔ کرونا پیدا شد. همه چیز از تب و تاب افتاد. کلاس‌ها غیر حضوری شد. دانشجوها ریزش کردن و همکلاسی‌ها کم و کمتر شدن. همین‌طور از شدت علاقه‌ها کاسته شد. دیگه هیچ چیز مثل قبل نشد که نشد. تو دوران کرونا چند تا کلاس حضوری داشتیم که به خاطر ماهیت عملی بودنش نمی‌شد مجازی برگزار بشه. رفتن به اون کلاس‌ها خیلی سخت بود. دانشگاه سوت و کور و کلاس‌های خلوت، استادهای بی‌انگیزه و از اون بدتر دانشجوهایی که دیگه کوچکترین علاقه‌ای به مسیرشون نداشتن همه چیز رو غیر قابل تحمل می‌کرد. همین سختی باعث شد علی‌رغم غیر حضوری بودن و سهل ال‍‍‍‍‍‍‍پاس بودن واحدها خیلی عقب بیوفتم.

مهرماه امسال رسید و من وارد ترم ۹ شدم. قرار بود دوباره درس‌ها حضوری بشه اما با فضای ملتهب کشور دوباره برگزاری کلاس‌ها رفت روی هوا. نمیدونم چقدر طول بکشه تا واحدهای باقی‌مونده رو پاس کنم اما یک چیز رو مطمئنم. این‌که فضای دانشگاه‌ها دیگه مثل قبل نیست و هیچ‌وقت هم دوباره مثل قبل نمیشه. واقعا خوشحالم که اون فضا رو برای یه مدت کوتاه هم که شده تجربه کردم. همین.

حدوداً یک ماه پیش بود که وسط کار، یکهو کامپیوترم (Pc) خاموش شد. از نوع خاموش شدنش که با صدایی غیر متعارف از داخل کیس همراه بود متوجه شدم که این خاموش شدن از آن خاموش شدن‌های معمولی نیست و بهای سنگینی به همراه خواهد داشت. ظن اولیه به پاور بود. در اولین مراجعه و تست، چیزی مشخص نشد. در بررسی‌های بعدی اما معلوم شد که مشکل از مادربورد است. خلاصه که هنوز بعد از گذشت یک ماه بدون سیستم مانده ام.
این پست را هم از یک لپ‌تاپ فکسنی ارسال می‌کنم که چند سال قبل از یک دوست هدیه گرفتم. البته هدیه هم نمی‌شود گفت. لپ‌تاپ مشکل فنی داشت و آن دوست هم با توجه به داشتن یک لپ‌تاپ دیگر حوصله تعمیر نداشت و گفت این را ببر و درستش کن و بردار برای خودت.

نکته خیلی جالب در مورد بی‌سیستم ماندم این است که قبض برق این ماه (به علت مصرف پایین) رایگان شد. مگر یک پاور 750 وات چقدر مصرف دارد؟! البته این نکته هم بی تاثیر نیست که من طبق یک عادت ناپسند هیچوقت سیستمم را خاموش نمی‌کنم و همیشه‌ی خدا، سیستم روشن می‌ماند.

حال بماند که فرصت‌های زیادی پیش آمد برای مطالعه و فیلم دیدن و انجام کار‌های عقب افتاده. همه این‌ها از صدقه سر خراب شدن مادربورد بود که یک روتین را خراب کرد و فرصت را برای انجام کارهای دیگری فراهم کرد.

پ.ن۱: همت گماردن به نگاشتن در این وبلاگ هم از الطاف همین ماجراست.
پ.ن۲: فعلا از نوشتن در این‌جا هیچ هدفی را دنبال نمی‌کنم. شاید کمی تخلیه ذهنی و بازی با کلمات که کاری بس لذت‌بخش است. (خود همین هم که در نهایت برای خودش یک هدف شد!)

سال ۸۹ بود که برای اولین بار و صرفا از روی کنجکاوی یک وبلاگ ساختم. اون موقع‌ها خبری از گوشی هوشمند به معنی امروزی نبود و تلفن همراه صرفا وسیله‌ای بود برای تماس و ارسال پیام کوتاه. اون وبلاگ و تجربه‌های بعدش اینقدر برام جذاب بود که ترغیب شدم به ساختن یک سایت و فعالیت جدی‌تر در حوزه وب. ۲۸ آبان ۹۲ به همراه یکی از دوستانم که بیشتر از من خوره وب بود، یک دامنه دات‌کام خریدیم و یک مجله اینترنتی راه انداختیم. اون مجله با توجه به نوآوری و سبکش مورد توجه واقع شد،‌ به نحوی که از شرکت‌های معتبر سفارش تبلیغ می‌گرفت و تبدیل شد به منبع درآمد اصلی من. بازدید اون سایت به قدری بالا رفت که چند وقت بعدش برنامه تلویزیونی به‌روز که از شبکه سه روی آنتن می‌رفت در یک اقدام خود جوش، سایت رو به عنوان یکی از سایت‌های برگزیده معرفی کرد و بازدید سایت رو به شکلی انفجاری چند برابر کرد. چند وقت بعد به صورت کاملا ناگهانی و بدون هیچ دلیلی فعالیت سایت رو متوقف کردم. سایت بالا بود اما مطلبی بارگزاری نمی‌شد. چند سال به همین منوال گذشت تا این که هزینه‌ها به قدری بالا رفت که نگه‌داشتنش به اون شکل دیگه صرفه اقتصادی نداشت و به ناچار بعد از گرفتن یک بک‌آپ کلی، سایت برای همیشه از دسترس خارج شد. اون دوران با همه فراز نشیبش برام درس‌های زیادی به همراه داشت.

بعد از اون سایت پر سر و صدا چند تا وبلاگ مختلف داشتم که بعضی‌هاشون هنوز در دسترس هستن و بعضی‌ها از دسترس خارج شدن. آخرین وبلاگ که به کل انگیزه رو از من گرفت یک وبلاگی بود در همین مجموعه «بیان» که به خاطر دامنه خاصش توسط بیان مسدود شد. ادعای مدیران بیان این بود که چون دامنه منحصر به فرد هستش، باید حتما پکیج پولی پایه سایت رو خریداری کنم. من هم که زیر بار نرفتم و وبلاگم مسدود شد.

مدت‌زیادی از اون دروان گذشته اما هنوز بارقه‌هایی از وبلاگ‌نویسی در من زنده است. گه‌گاه هوایی می‌شم برای نوشتن چند تا جمله در یه وبلاگ سوت و کور. مثل قبل دیگه دغدغه این رو ندارم که آیا کسی این مطلب رو می‌خونه یا نه. همین که بنویسم برام کفایت ‌میکنه. همین وبلاگ رو تقریبا ۵ سال پیش راه انداختم و حالا بعد از ۵ سال دارم دومین مطلبش رو می‌نویسم. دوست دارم حداقل هفته ای یکبار یه مطلب بنویسم. البته اگر باد به پشتم نخوره.