میم‌فا

یادداشت‌های پراکندهٔ یک هنردوست

یادداشت‌های پراکندهٔ یک هنردوست

آخرین نظرات

پنج سال پیش بود که ماجرایی پیش آمد. ماجرایی انسان‌ساز برای من و تجربه‌ای که هیچ‌گاه مانندش را ندیده بودم و بعد از آن هم ندیدم. هنوز هم تاثیرات آن ماجرا در من زنده است. امروز،‌ همین یک ساعت پیش در یکی از پوشه‌های متروکه‌ی یکی از هاردهای اینترنالم به اسناد و مکتوبات آن ماجرا برخوردم. از آن‌جایی که اعتیاد به کالکت کردن دارم همان پنج سال پیش اسناد مربوطه را به شیوه‌ی انحصاری خودم مهر و موم کردم و تا به امروز به خودم جرأت نداده بودم به سراغش بروم. اما نمی‌دانم چه شد که بعد از پنج سال رفتم به سراغش. یک ساعت پیش بود که در سومین تلاش توانستم کفنش را باز کنم و بیرونش بکشم. زنده و تازه بود لامصب. انگاری که هنوز داشت نفس می‌کشید. یک ساعت طول کشید تا اسناد مربوط به یک دوره چهارماهه را تورق کردم. انگار یک نفر دیگر داشت این ماجرا را تجربه می‌کرد. منِ پنج سال پیش نبود. خیلی چیزها دستگیرم شد که آن موقع نمی‌فهمیدمشان. ته دلم خوشحال بودم که اسناد را معدوم نکردم و حالا منِ پنج سال بعد می‌توانست ازشان خیلی چیزها یادبگیرد. انقدر مرورش سخت بود که حالا بعد از دو روز نخوابیدن، باز هم نمی‌توانم بخوابم. زنده بودنش اذیتم می‌کند. انگار نامیراست. ایکاش می‌شد کشتش. قتلی رضایت بخش که می‌ارزید به هر تاوانی. اگر هنوز داری این متن را ‌می‌خوانی و چیزی دستگیرت نشد طبیعی است. این متن را جوری ننوشته‌ام که بشود از آن چیزی فهمید اما شاید بشود با آن هم‌زاد پنداری کرد. پناه آوردم به نوشتن، چون تنها راه تخلیه است و می‌شود به سبک شدن بعدش امیدوار باشی. هم‌زمان قطعه «قطعا این آخرین خداحافظی است» از آلبوم «با عشق» اثر کریستینا گریمی در گوشم پخش می‌شود. کسی که در ۲۲ سالگی در آغاز مسیر شهرتش به ضرب گلوله یکی از طرفدارنش کشته شد. دیدن و یا شنیدن آثارِ مردگان، آرامم می‌کند. به خاطر همین به دوران کلاسیک عشق می‌ورزم. با خودت می‌گویی این‌ها با این همه شهرت و ثروت و عظمت‌شان حتی تکه استخوانی در تابوت‌شان باقی نمانده! پس چرا باید غصه کُش شد؟ می‌شود با یک «✋🏻خداحافظ» از زیر همه چیز قسر در رفت. ای دریغا. 

بعد از چند روز انتقال بالاخره سید (فروشنده قطعات) تماس گرفت و گفت یه مادربورد دستِ دومِ سالم که نسل ششم را ساپورت کند پیدا کرده و گفت که این مادربورد را به جهت تست به مدت ۳ روز در اختیارم خواهد گذاشت تا مطمئن شوم که مشکل خاموش شدن ناگهانی زیرِ سر این قطعه است. خلاصه که به از سه روز تست متوجه شدم که بله، مشکل همان مادربورد است و بس. از سید خواستم که از صاحب مادبورد قیمت بگیرد تا اگر قیمتش مناسب بود همان قطعه دست دوم را بخرم. مدل مادربورد «ایسوس پرایم زد دویست و هفتاد پی» بود. نهایتاً پس از چند تماس قیمت مشخص شد. ۳ میلیون تومان! به صاحب قطعه گفتم: «عزیزجان! مدل «زد سی‌صد و نود» آن‌هم آکبندش چهارمیلیون و دویست است!» گفت: «زد سی‌صد و نود که از پردازنده شما پشتیبانی نمی‌کنه!» این حرفش اصلا به مذاقم خوش نیامد. علاقه‌ای به معامله با دلال‌ها ندارم. خیلی محکم گفتم: «این مشکل منه! نه شما»

خلاصه که همان‌جا نشستم روی صندلی و گشتم و یک مادربورد نو، و بروز پیدا کردم با قیمت سه میلیون و هشت‌صد و پنجاه هزار تومان. سید از سرعت عمل من و اینکه توانستم چنین موردی را پیدا کنم متحیر شد. گفت:‌ «مگه میشه با این قیمت؟‌ نکنه دست دوم باشه!» گفتم که: «خیالت راحت. دست دوم که نیست هیچ! هجده ماه هم گارانتی دارد.»

خلاصه خرید اینترنتی همان و ۴۸ ساعت بعد تحویل گرفتن کالا همان. نکته جالب اینکه همان محصول در دیجی‌کالا با قیمت شش و نیم میلیون تومان به فروش می‌رسید.

خلاصه که الان بعد از دو ماه پشت سیستم خودم نشستم دوباره.

پ.ن:‌ عنوان پست ترجمه نادرستی از عبارت «مادربورد» است.

سال ۹۶ بود که بعد از یک مدت نسبتا طولانی دوری از تحصیل به سرم زد که در یکی از رشته‌های مورد علاقه ادامه تحصیل بدم. سراغ نزدیک‌ترین دانشگاهی که اون رشته رو داشت رو گرفتم و به یه مرکز علمی و کاربردی رسیدم. با کمی دوندگی مدارک مورد نیاز برای ثبت‌نام رو جور کردم و در رشتهٔ «کارگردانی» نام‌نویسی کردم. قرار شد که دانشگاه زمان شروع کلاس‌ها رو اطلاع رسانی کنه، اما هر چقدر منتظر موندم خبری نشد. بعد از مراجعه حضوری کاشف به عمل آمد که به علت انصراف از تحصیل ۲ نفر رشته از حد نصاب افتاده و برگزاری اون دوره با تعداد کمتر برای دانشگاه صرفه نداشته. خلاصه که هر چقدر زور زدم و دوندگی کردم که مسئولین رو راضی کنم که قبول کنن با تعداد کمتر دوره رو برگزار کنن، به نتیجه‌ای نرسیدم. دست آخر دانشگاه که تلاش من رو دید (در یک اقدام غیر حرفه‌ای) اطلاعات همه دانشجوها رو در اختیارم گذاشت که برم اون انصرافی‌ها رو راضی کنم یا چند نفر دیگه جور کنم که حد نصاب اوکی بشه اما نشد. خلاصه که چند نفر باقی‌مونده هم از برگزاری کلاس‌ها ناامید شدن و رفتن به رشته‌های دیگه و حتی از من هم درخواست شد که رشتهٔ دیگه‌ای رو انتخاب کنم که زیر بار نرفتم و بالکل قضیه منتفی شد.

چند ماه بعد موعد ثبت نام کنکور رسید و خیلی اتفاقی بدون این که قبلا قصد کرده باشم در آخرین روزهای باقی‌مونده برای ثبت نام، دل به دریا زدم و در کنکور هنر ثبت نام کردم. خلاصه که موعد کنکور رسید و آزمون برگزار شد. آزمون رو دادم و نسبتا راضی بودم اما دقیق نمی‌دونستم نتیجه چی می‌خواد بشه.

موقع دیدن نتایج اما راضی‌تر از همیشه بودم. طبق انتخاب رشته‌ای که کردم برای آزمون عملی رشته بازیگری-کارگردانی دانشگاه تهران دعوت شدم که شرح ماجراش نیازمند یک پست دیگه است. همزمان دانشگاه صداوسیمای تهران هم نامه فرستاد برای مصاحبه. آزمون دانشگاه تهران رو شرکت کردم اما به مصاحبه دانشگاه صداوسیما نرفتم. برای من که علاقه‌مند به سینما بودم، تلویزیون علی‌رغم برتری مالی ولی اولویت پایین‌تری به حساب میومد. نهایتا که مهرماه نتایج اعلام شد؛ مقصدم شد رشتهٔ سینمای دانشگاه سوره. اوایل همه چیز خوب به نظر میومد. اساتید عالی، کلاس‌های با کیفیت و دانشجوهای مشتاق. دو سال به همین منوال گذشت تا این که سر و کلهٔ کرونا پیدا شد. همه چیز از تب و تاب افتاد. کلاس‌ها غیر حضوری شد. دانشجوها ریزش کردن و همکلاسی‌ها کم و کمتر شدن. همین‌طور از شدت علاقه‌ها کاسته شد. دیگه هیچ چیز مثل قبل نشد که نشد. تو دوران کرونا چند تا کلاس حضوری داشتیم که به خاطر ماهیت عملی بودنش نمی‌شد مجازی برگزار بشه. رفتن به اون کلاس‌ها خیلی سخت بود. دانشگاه سوت و کور و کلاس‌های خلوت، استادهای بی‌انگیزه و از اون بدتر دانشجوهایی که دیگه کوچکترین علاقه‌ای به مسیرشون نداشتن همه چیز رو غیر قابل تحمل می‌کرد. همین سختی باعث شد علی‌رغم غیر حضوری بودن و سهل ال‍‍‍‍‍‍‍پاس بودن واحدها خیلی عقب بیوفتم.

مهرماه امسال رسید و من وارد ترم ۹ شدم. قرار بود دوباره درس‌ها حضوری بشه اما با فضای ملتهب کشور دوباره برگزاری کلاس‌ها رفت روی هوا. نمیدونم چقدر طول بکشه تا واحدهای باقی‌مونده رو پاس کنم اما یک چیز رو مطمئنم. این‌که فضای دانشگاه‌ها دیگه مثل قبل نیست و هیچ‌وقت هم دوباره مثل قبل نمیشه. واقعا خوشحالم که اون فضا رو برای یه مدت کوتاه هم که شده تجربه کردم. همین.

حدوداً یک ماه پیش بود که وسط کار، یکهو کامپیوترم (Pc) خاموش شد. از نوع خاموش شدنش که با صدایی غیر متعارف از داخل کیس همراه بود متوجه شدم که این خاموش شدن از آن خاموش شدن‌های معمولی نیست و بهای سنگینی به همراه خواهد داشت. ظن اولیه به پاور بود. در اولین مراجعه و تست، چیزی مشخص نشد. در بررسی‌های بعدی اما معلوم شد که مشکل از مادربورد است. خلاصه که هنوز بعد از گذشت یک ماه بدون سیستم مانده ام.
این پست را هم از یک لپ‌تاپ فکسنی ارسال می‌کنم که چند سال قبل از یک دوست هدیه گرفتم. البته هدیه هم نمی‌شود گفت. لپ‌تاپ مشکل فنی داشت و آن دوست هم با توجه به داشتن یک لپ‌تاپ دیگر حوصله تعمیر نداشت و گفت این را ببر و درستش کن و بردار برای خودت.

نکته خیلی جالب در مورد بی‌سیستم ماندم این است که قبض برق این ماه (به علت مصرف پایین) رایگان شد. مگر یک پاور 750 وات چقدر مصرف دارد؟! البته این نکته هم بی تاثیر نیست که من طبق یک عادت ناپسند هیچوقت سیستمم را خاموش نمی‌کنم و همیشه‌ی خدا، سیستم روشن می‌ماند.

حال بماند که فرصت‌های زیادی پیش آمد برای مطالعه و فیلم دیدن و انجام کار‌های عقب افتاده. همه این‌ها از صدقه سر خراب شدن مادربورد بود که یک روتین را خراب کرد و فرصت را برای انجام کارهای دیگری فراهم کرد.

پ.ن۱: همت گماردن به نگاشتن در این وبلاگ هم از الطاف همین ماجراست.
پ.ن۲: فعلا از نوشتن در این‌جا هیچ هدفی را دنبال نمی‌کنم. شاید کمی تخلیه ذهنی و بازی با کلمات که کاری بس لذت‌بخش است. (خود همین هم که در نهایت برای خودش یک هدف شد!)

سال ۸۹ بود که برای اولین بار و صرفا از روی کنجکاوی یک وبلاگ ساختم. اون موقع‌ها خبری از گوشی هوشمند به معنی امروزی نبود و تلفن همراه صرفا وسیله‌ای بود برای تماس و ارسال پیام کوتاه. اون وبلاگ و تجربه‌های بعدش اینقدر برام جذاب بود که ترغیب شدم به ساختن یک سایت و فعالیت جدی‌تر در حوزه وب. ۲۸ آبان ۹۲ به همراه یکی از دوستانم که بیشتر از من خوره وب بود، یک دامنه دات‌کام خریدیم و یک مجله اینترنتی راه انداختیم. اون مجله با توجه به نوآوری و سبکش مورد توجه واقع شد،‌ به نحوی که از شرکت‌های معتبر سفارش تبلیغ می‌گرفت و تبدیل شد به منبع درآمد اصلی من. بازدید اون سایت به قدری بالا رفت که چند وقت بعدش برنامه تلویزیونی به‌روز که از شبکه سه روی آنتن می‌رفت در یک اقدام خود جوش، سایت رو به عنوان یکی از سایت‌های برگزیده معرفی کرد و بازدید سایت رو به شکلی انفجاری چند برابر کرد. چند وقت بعد به صورت کاملا ناگهانی و بدون هیچ دلیلی فعالیت سایت رو متوقف کردم. سایت بالا بود اما مطلبی بارگزاری نمی‌شد. چند سال به همین منوال گذشت تا این که هزینه‌ها به قدری بالا رفت که نگه‌داشتنش به اون شکل دیگه صرفه اقتصادی نداشت و به ناچار بعد از گرفتن یک بک‌آپ کلی، سایت برای همیشه از دسترس خارج شد. اون دوران با همه فراز نشیبش برام درس‌های زیادی به همراه داشت.

بعد از اون سایت پر سر و صدا چند تا وبلاگ مختلف داشتم که بعضی‌هاشون هنوز در دسترس هستن و بعضی‌ها از دسترس خارج شدن. آخرین وبلاگ که به کل انگیزه رو از من گرفت یک وبلاگی بود در همین مجموعه «بیان» که به خاطر دامنه خاصش توسط بیان مسدود شد. ادعای مدیران بیان این بود که چون دامنه منحصر به فرد هستش، باید حتما پکیج پولی پایه سایت رو خریداری کنم. من هم که زیر بار نرفتم و وبلاگم مسدود شد.

مدت‌زیادی از اون دروان گذشته اما هنوز بارقه‌هایی از وبلاگ‌نویسی در من زنده است. گه‌گاه هوایی می‌شم برای نوشتن چند تا جمله در یه وبلاگ سوت و کور. مثل قبل دیگه دغدغه این رو ندارم که آیا کسی این مطلب رو می‌خونه یا نه. همین که بنویسم برام کفایت ‌میکنه. همین وبلاگ رو تقریبا ۵ سال پیش راه انداختم و حالا بعد از ۵ سال دارم دومین مطلبش رو می‌نویسم. دوست دارم حداقل هفته ای یکبار یه مطلب بنویسم. البته اگر باد به پشتم نخوره.

به نام حضرت دوست

حدود ده سال از زمانی که اولین‌بار با وبلاگ‌نویسی آشنا شدم می‌گذره. شاید امروز دیگه وبلاگ‌نوشتن مثل اون سال‌ها رونق نداشته باشه و با وجود شبکه‌های اجتماعی و برنامه‌های ارتباطی مثل اینستاگرام و تلگرام و ... دیگه کسی حوصله وبلاگ‌نوشتن یا حتی اصلا وبگردی نداشته باشه، اما برای ماهایی که دنیای وبلاگ‌نویسی رو در دوران اوجش تجربه کردیم و از نوشتن توی قلمروی اختصاصی خودمون لذت بردیم این کار معنای دیگه‌ای داره. متنم رو طولانی نمی‌کنم چون می‌دونم که تلگرام حوصله خوندن متن‌های طولانی رو از ما سلب کرده. القصه، این وبلاگ رو ایجاد کردم تا بتونم تا مدتی حس نوشتنم رو ارضا کنم. امیدوارم وبلاگ‌نویسی لذت سابق رو برام داشته باشه و بتونه کمکم کنه که با نوشتن به آرامش برسم. این که نوشته‌هام خونده بشه مایه خرسندی خواهد بود.